مطالب عاشقونه.عکس.دل نوشته های شما

آدرس آی پی:
سیستم عامل:
نسخه: بیت
اندازه تصویر:

مطالب عاشقونه.عکس.دل نوشته های شما

در قسمت نظرات پیام خودتو بنویسید تا بقیه هم ار حرف های شما استفاده کنند
صفحه خانگی اضافه به علاقمندی ها نقشه سایت
تبلیغات
تبلیغات

تبلیغات

تبلیغات

درباره ما

1000jazire.irآرزوی لحظه های خوشی را برای شما دوستان دارد

تصویر روز


امکانات دیگر


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 284
بازدید کل : 18529
تعداد مطالب : 193
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1




تقویم

آخرین مطالب

» درآمد با سایت های کلیکی (درآمد مدرن اینترنتی)
» پردرآمدترین مشاغل دنیا
» یک شغل مستقل و پردرآمد بی سرمایه
» معتبر ترین سایت عضوگیری (درآمد استثنایی)
» پیدا کردن پسورد افراد در فیس بوک از طریق سرویس gmail
» پیدا کردن کد پستی و نشانی با داشتن شماره تلفن ثابت
» آسانترين راه پيدا کردن پسورد آيدی ديگران
» داستان عاشقونه سیاوش و نیوشا
» داستان عاشقونه واقعی نوشته خودمه
» عکس های و نوشته های دلتنگی
» دخترا از چه جور پسری خوششون میاد
» آيا سکس در زندگيتان رو به افول دارد؟
» اعمال شرعی ویژه شب زفاف
» رابطه جنسی و صمیمیت: خانم ها چه می خواهند؟
» عاقبت تعریف کردن مرد از زن
» پسرا از چه جور دختری خوششون میاد؟؟؟؟؟؟
» 12 کار غلط که شما را بی کلاس می کند!
» روش موثر برای بزرگ شدن پستان ها
» با روش های کم هزینه همسر خود راخوشحال کنید
» بلوغ جنسی در دختران
» نشانه های یک رابطه ی موفق زناشویی
» پیدا کردن دوست خوب و وفادار
» داستان ز‌یبای خلقت زن
» ۵ روش عاشق کردن دیگران
» پسر کشونه...
» انگیزه های خطرناک برای ازدواج...
» کدام معیار برای انتخاب همسر مناسب‌تر است!
» نکاتی که بهتر است دختر خانم ها در اولین قرار با آقا پسرها بدانند
» یامک هایی که زنان نباید به مردان ارسال کنند
» چرا هیچ‌ زنی عاشق‌تان نمی‌شود؟
» درباره عادت ماهیانه
» اس ام اس دلبری
» جدیدترین عکس های عاشقانه1
» عکسهای بازیگران با لباس های طلبگی
» امروز عکس های جالب از قلیون کشیدن بازیگران و آدم های معروف ........
» عکس های زیبا از قلیان(آی معتادا کجایید)
» اس ام اس تیکه دار عاشقانه
» دانلود آهنگ جدید مهدی احمدوند و راوین علیزاده
» الناز حبیبی + عکس و بیوگرافی
» اجرای سیروان برای الناز شاکردوست و بهنوش بختیاری
» دانلود کلیپ محمدرضا گلزار در کنسرت گوگوش
» عکس های شخصی بازیگران زن و مرد سینما
» عکس محمدرضا گلزار در خارج از کشور
» آقایان بخوانند – دلایل انزال زودرس ؟!
» عکس های عاشقانه همراه با متن
» لوکس ترین و گران ترین هتل جهان در آنتالیا
» ماسکی جالب برای براق شدن مو (به زبان انگلیسی)
» ۵ راه حل سریع برای صاف کردن شکم
» راهی برای رسیدن به تفاهم بین همسران
» آیا از چشم چرانی همسرتان رنج می برید

تبلیغات

پشتیبانی آنلاین



معرفی سایت به دوستان

نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:


Powered by ParsTools

نویسندگان

خوش آمدید
تبلیغات
موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محسن

بعد او را به داروخانه برد و يك بسته بيبي چك گرفت و هر دو به فروشگاه بازگشتند. به اندازه ي كافي دير كرده بودند و نمي خواستند بيش از آن رئيس را عصباني كنند.


سوفي او را به دستشوئي فرستاد وخودش با نگراني بين رگال هاي لباس مضغول قدم زدن شد. دقايقي طولاني گذشت. او چند مشتري را راه انداخت و داشت در مورد طرح لباس توضيحاتي به يك مرد ميان سال مي داد كه ديد آني با رنگ و رويي به شدت پريده و حالي نزار دي يكي از اتاق هاي پرو تكيه زده. به سرعت توضيحاتش را كامل كرد و به سوي او رفت. نياز به پرسش نبود. چهره ي آني به قدر كافي گوياي همه چيز بود. آن شب آني نفهميد چگونه ساعت كاري پايان يافت . با تني بي حس و ذهني كه انگار قفل شده بود به خانه اش برگشت و روي كاناپه افتاد. نگاهي به عكس دو نفره اي كه با كورش كنار ساحل گرفته بود انداخت و چشمانش پر از اشك شد. هنوز نمي دانست بايد ناراحت باشد كه در آن وضعيت نامشخص مسئوليت موجودي ديگر به دوشش مي افتد يا بايد خوشحال باشد كه يادگاري از وجود كورش برايش مانده. تمام شب بيدار ماند و فكر كرد. به بود يا نبودن بچه و به پيش آمدهاي بودن يا نبودن او. و بالاخره همزمان با طلوع خورشيد تصميم خود را گرفت. او يادگار كورش را مي خواست. با تمام وجود او را مي خواست و در حقيقت از همان لحظه كه از وجود بچه مطمئن شده بود، انگار زندگي اش سمت و سويي تازه يافته بود. حالا او انگيزه اي قوي براي ادامه ي زندگي داشت. انگيزه اي كه روح و جسمش را دوباره به دنيا پيوند زده بود.
در نيمه تاريك اتاق به سمت آينه رفت و مقابل آن ايستاد. به چشمان خودش زل زد و با چهره اي مصمم به خود گفت: من اين هديه رو با تمام وجودم نگه مي دارم و با تمام قدرتم ازش محافظت مي كنم.
چهار ماه ديگر به سرعت گذشت . آني در آن مدت بيشتر مراقب خود بود. تغذيه اس را بهتر كرد، و تحت نظر يك پزشك زنان و زايمان خوب قرار داشت.
به كارش در فروشگاه نيز هم چنان ادامه مي داد. او مي دانست براي نگهداري از بچه و زايمان بايد به قدر كافي پس انداز داشته باشد. گر چه تنهايي سخت بود و گاهي شب ها او باز هم به ياد كورش و گذشته مي افتاد اما له خودش قبولانده بود كه بايد قوي باشد و به آن همه تنهايي عادت كند . يك شب وقتي خسته و بي حال از فروشگاه به خانه باز مي گشت، مقابل در خانه اش مرد جواني را ديد كه به انتظار ايستاده. با تعجب به او نگاه كرد و قبل از اين كه حرفي بزند مرد گفت: شما بايد صاحب اين آپارتمان باشيد. من همسايه ي طبقه ي پايين شما هستم. حدود يك ماهي مي شه كه اين جا ساكن شدم . اما تا به حال شما رو نديدم. آني با چهره اي سرد و صامت پرسيد: كاري داشتيد؟ مرد كه از رفتار او كمي جا خورده بود با دستپاچگي گفت: نه . . . يعني راستش فكر مي كنم لوله هاي حمام شما ايراد پيدا كرده چون سقف حمام من چكه مي كنه.
- لوله كش خبر كرديد؟
- نه. من خودم لوله كش هستم . يعني كارهاي فني و تاسيساتي انجام مي دم. كارهاي تاسيساتي ساختمون خودمون رو هم به عهده گرفتم.
آني جلو رفت و با كليد خو در را گشود و داخل شد.
- بفرمائيد. . . حمام رو كه بلديد؟
مرد به آرامي پشت سر او وارد شد و پس از نگاهي اجمالي به وسايل ساده ي خانه به حمام رفت. دقايقي بعد از آن خارج شد و رو به آني كه در آشپزخانه ي اپن، غذا گرم مي كرد گفت: بله. لوله ها مشكل پيدا كرده و بايذ تعمير بشه. البته هزينه ها به عهده ي صاحب اصلي خونه است.
- بله مي دونم. كارتون رو كي شروع مي كنيد؟
- فردا ساعت هشت صبح من و همكارم اين جا هستيم.
- اما من اون موقع بايد برم سركار. نمي شه شب ها كار كنيد؟
مرد با ترديد پرسيد: يعني شما تمام طول روز رو منزل نيستيد؟
- از نه صبح تا نه شب.
مرد با تعجب ابرو بالا انداخت.
- اوه . . . !كه اين طور.
آني از آشپزخانه خارج شد و در حالي كه دست هايش را صليب وار روي سينه گره مي زد گفت: حالا بايد چي كار كرد؟
مرد جوان تازه متوجه شكم اندك برجسته ي او گشت كه از زير پيراهن گشاد و راحت او نمايان شده بود. به چهره ي جوان همسايه ي زيبايش نگريسن و فكر كرد چقدر براي مادر شدن و پذيرفتن آن مسئوليت سنگين جوان است.
- پرسيدم بايد چي كار كنيم؟
با پرسش دوباره ي آني كه كمي عصبي بيان شده بود به خود آمد و گفت: كار توي شب باعث اعتراض همسايه ها مي شه.
- پس من مجبورم شما رو توي خونه ام تنها بذارم و بهتون اعتماد كنم. گر چه چيز گران قيمتي اين جا ندارم.
مرد جوان لبخندي از صراحت لهجه ي او بر زبان آورد ، قدمي جلو گذاشت و در حالي كه دستش را به سمت آني دراز مي گرد گفت: من جِيكوب هستم. مي تونيد جِيك صدام كنيد.
آني بي آن كه پاسخي به لبخند او بدهد او دستش را به سردي فشرد و گفت: من هم آني هستم.
- من فردا راس ساعت هشت با همكارم مي آيم.
- باشه، اشكالي نداره. فردا مي بينمتون .
جيك كه مي ديد او مودبانه دارد از خانه بيرونش مي كند با همان لبخند به سمت در خروجي رفت و خداحافظي كرد.
كار تعمير لوله هاي حمام دو روزه تمام شد و همكار جيكوب سراميك هاي حمام را نيز بازسازي كرد. در آن دو روز جيكوب مراقب بود خانه ي همسايه اش را تا آن جا كه مي تواند كثيف نكند و پس از پايان كار، خودش همه جا را با جاروبرقي تميز كرد و خاك وسايل خانه را گرفت. تا آن روز سابقه نداشت آن كارها را براي كسي انجام دهد، اما نمي دانست چرا زن جوان تنها و حامله اي كه در همسايگي اش زندگي مي كند، آن قدر توجه اش را جلب كرده. رفتار سرد، زيبايي، غرور و تنهايي او چيزهاي بود كه جيكوب را نا خودآگاه به سوي او سوق مي داد و به ايجاد يك رابطه ي دوستانه ترغيبش مي كرد.
آني وقتي به خانه برگشت و آن جا را تميز و مرتب يافت تعجب كرد. همه چيز آن قدر تميز بود، انگار اصلا تعميراتي صورت نگرفته . با خودش فكر كرد حتما جيكوب از مستخدمش خواسته سوئيت او را هم تميز كند. با آن فكر به طبقه ي پايين رفت تا هم تشكر كند و هم دستمزد مستخدم را بپرسد . جيكوب كه منتظر او بود با چهره اي خندان در را به روي او گشود.
- سلام آقاي جيكوب. براي تعمير واقعا ممنونم و البته بابت اين كه مستخدمتون رو هم برام فرستاديد تشكر مي كنم. دستمزدِ . . .
هنوز حرفش تمام نشده بود كه جيكوب گفت: من هفته اي يك بار بيشتر مستخدم ندارم. خونه ي شما رو هم خودم مرتب كردم.
آني با چشمان گرد شده پرسيد: شما مرتب كرديد؟ آخه چرا؟
- براي اين كه ما همسايه هستيم و من مي دونستم كه شما خسته ار كار بر مي گرديد و با اين وضعتون درست نيست بيشتر از اين كار كنيد.
آني با اشاره ي او به شكمش، كمي خود را جمع و جور كرد و گفت: نيازي نبود شما اين كار رو انجام بديد. من خودم فردا تميزش مي كردم.
- نگران نباشيد من دستمزدم رو از شما مي گيرم!
حالا تعجب آني بيشتر شده بود. به زحمت پرسيد: چقدر . . . چقدر مي شه؟
- چند روز پيش . . . يعني تعطيلات آخر هفته ي پيش بود كه فكر كنم مهمون داشتيد. اون شب بوي خيلي خوبي از خونه تون مي اومد كه ديوونه ام كرده بود. نمي دونم چه غذايي بود، اما عطر خاصي داشت. مي تونم ازتون خواهش كنم به عنوان دستمزد از اون غذا برام بپزيد.
آني معذب مانده بود چه بگويد . آيا درست كردن غذا براي مرد جوان همسايه به صلاحش بود.

 مي تونم ازتون خواهش كنم به عنوان دستمزد از اون غذا برام بپزيد.
آني معذب مانده بود چه بگويد . آيا درست كردن غذا براي مرد جوان همسايه به صلاحش بود. او واقعا حوصله و تحمل يك همسايه ي پر رفت و آمد را نداشت. در حقيقت در آن مدت هم به جز سوفي با شخص ديگري ارتباط نداشت. تعطيلات قبل هم، سوفي ميهمانش بود كه او برايش زرشك پلو با مرغ زعفراني درست كرده بود. زرشك پلو يكي از غذاهاي مورد علاقه اش بود و گاهي به ياد ايران آن را مي پخت. جيكوب كه ترديد او را ديد شانه بالا انداخت و چشمان آبي تيره اش را كمي تنگ كرد و گفت: اگر مايل نيستي اشكالي نداره. در واقع بايد من رو ببخشي كه همچين درخواستي ازت كردم.
رفتار او دل آناهيتا را نرم كرد، طوري كه ناخودآگاه لبخند بر لب آورد و گفت: اشكالي نداره. تعطيلات آخر همين هفته براتون درست مي كنم.
داشت مي رفت كه جيكوب صدايش زد.
- ببخشيد آني . . .
آني به سمت او برگشت و جيكوب ادامه داد.
- اون . . . اون چه غدايي بود؟
- زرشك پلو. يك غذاي ايراني.
- جيكوب سعي كرد لبخند بزند. ظاهر و لهجه ي آني به هيچ وجه شبيه خارجي ها نبود.
- يعني تو ايراني هستي؟
- بله. البته پدرم نيمه ايراني، نيمه ايتاليايي هست.
وقتي به خانه برگشت باور نمي كرد با همسايه ي تازه اش آن قدر حرف زده، از خودش اطلاعات به او داده و حتي قبول كرده برايش غذا بپزد. در واقع جيكوب مردي بود كه انگار انرژي مثبتي از خود ساطع مي كرد. لبخند و رفتارش جذاب و در عين جال به شدت بي غرض و دوستانه به نظر مي رسيد و در كل آدمي بود كه نگاهش تو را وادار مي كرد به او اعتماد كني!
آخر هفته، همان طور كه قول داده بود غذا را پخت و به اصرار سوفي كه از ماجرا مطلع بود، جيكوب را به منزلش دعوت كرد. سوفي به شدت نگران تنهايي و وضعيت خاص آني بود و به نظرش خيلي خوب بود كه او با يكي از همسايه ها مراوده داشته باشد تا اگر مشكلي برايش پيش آمد كمك بخواهد. آني هم كه واقعا از سقط جنين و زايمان مي ترسيد قبول كرد كه آن فكر بدي نيست. بالاخره جيكوب با سبدي پر از شيريني هاي خانگي به خانه ي آني آمد. سوفي هيجان زده از ديدن آن شيريني هاي تازه و خوش تركيب گفت: واي ! چقدر عالي به نظر مي رسند. اين ها رو از كجا آورديد؟
جيكوب با لبخند مخصوص خودش گفت: از مادرم خواهش كردم درست كنه.
- اوه! چه ماد ر با سليقه و هنرمندي!
بعد با سر و صدا در حالي كه بابت رژيم غذائيش به خود لعنت مي فرستاد ، سبد شيريني ها را گرفت و به آشپزخانه برد.
پس از رفتن او جيكوب به آني كه مستاصل وسط اتاق ايستاده بود نگاه كرد و لبخندش را پر رنگ تر كرد. آني اما بي آن كه حتي سعي كند پاسخ لبخند او را بدهد با دست تعارف كرد كه او روي يكي از مبل ها بنشيند.
در حين صرف چاي و شيريني جيكوب گفت: هنوز اون عطر مخصوص غذا رو حس نمي كنم.
آني گفت: براي اين كه زعفران رو بايد در مرحله ي آخر پخت اضافه كنم. و زرشك رو هم همون موقع درست مي كنم.
جيكوب ابرويي به نشانه ي تفهيم بالا انداخت. بعد ناگهان نگاهش را به قاب عكس روي شومينه دوخت و بي مقدمه گفت: اون . . . مرد جذابيه . . . مگه نه سوفي؟!
سوفي كه حالا تا حدودي از زندگي آني خبر داشت گفت: اون همسر آني يه.
جيكوب نگاهي به آني انداخت و سعي كرد لحنش در حد امكان عادي باشد.
- تا به حال نديدمش. حتما رفته سفر.
آني سري به نشانه ي تاييد حرف او تكان داد و جرعه اي از چايي اش نوشيد.
- بايد براي هر دو تون سخت باشه.
اين بار هم آني به گفتن بله اي خشك و خالي اكتفا كرد. جيكوب دوباره به عكس نگاه كرد و گفت« بر خلاف تو شوهرت، ظاهري كاملا شرقي داره.
چشمان آني بي اختيار در امتدا نگاه جيكوب، به عكس و روي چهره ي كورش ثابت ماند. چشمانش پر از اشك شد و در حالي كه فشاري خفيف را در قلب خود حس مي كرد، زمزمه كرد « درسته . . . كاملا شرقي . . . »
آخر شب، جيكوب پس از تشكر زياد بابت غذا، آن جا را ترك كرد. هنگام خداحافظي هم چنان لبخند بر لب داشت، اما به محض بسته شدن در پشت سرش چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت. نمي دانست چرا ته قلبش اميدوار بود آني شوهري نداشته باشد و از دوست پسر بي وفايش حامله شده باشد. نمي دانست چرا فهميدن اين كه آني زن آزادي نيست آن قدر برايش گران آمده!
از آن شب به بعد سعي كرد از آني فاصبه بگيرد و فقط يك همسايه ي ساده باشد،اما يك روز كه او را ديد با ساك هاي سنگين خريد از پله ها بالا مي رود دلش طاقت نياورد و تمام ساك ها را تا جلوي در آپارتمانش برد. همان ديدار و دلسوزي باعث شد ديگر نتواند در مقابل آن زن سرد و مرموز مقاومت كند. از آن پس گاهي هنگام خريدهاي خودش، براي آني هم خريد مي كرد. برايش كتاب مي برد و يك بار هم كه آني به شدت سرما خورده بود، براي او سوپ ساده اي درست كرد و ساعتي كنارش ماند تا مطمئن شود حال او بهتر شده.

شب از نيمه مي گذشت. آني و سوفي كنار هم روي تخت دراز كشيده بودند و از پشت پنجره ي بزرگ رو به آسمان، ستاره ها را تماشا مي كردند.
- اين جا انگار آسمونش پر ستاره تره.
آني اين را گفت و آه كشيد.
- يادت نره اومديم كوهستان . هم ارتفاعمون بيشتره، هم هوا تميز تره و هم خونه هاي زيادي اطراف مون نيست كه نور چراغ شون، درخشش ستاره ها رو كم كنه.
- آره . . . اين جا همه چيز آروم تر و بهتره.
- اين سفر واقعا براي هر دو مون لازم بود. گر چه به خاطر وضعيتت خيلي آهسته رانندگي كردم و كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت.
- تو دوست خيلي خوبي هستي سوفي... مي دوني، من هيچ وقت توي زندگيم يك دوست واقعي نداشتم. يعني اصلا دوستان زيادي دور و برم نبود. هميشه فكر مي كردم تنهايي از پس خودم و كارهام بر مي يام . اگر هم ازكسي كمك گرفتم بيشتر دلم مي خواست باهام همكاري كنه تا اينكه كاري برام انجام بده. . . اما تو واقعا دوست خوبي هستي و وقتي كمكم مي كني و نگرانم مي شي احساس بدي پيدا نمي كنم.
- داري با تعريف هات هيجان زده ام مي كني! البته بد هم نشد كه به مهربوني و خوبي من اعتراف كردي!
آني داشت لبخند مي زدكه سوفي دستش را زير سرش گذاشت و به سمت آني به پهلو دراز كشيد.
- حالا كه مي دوني من نگرانتم و نسبت به تو حسن نيت دارم، بذار يك چيزي بهت بگم. . . ببين آني! درسته که من دوستت هستم اما نمي تونم هميشه و هر لحظه كنارت بمونم و تمام نيازهات رو برآورده كنم. آدم ها توي زندگي به جز دوست، به همسر هم احتياج دارن . يك همسر خوب و مهربون كه بتونه توي غم ها و شادي ها كنارشون باشه. به خصوص تو موقعيت هاي خاصي مثل موقعيتي كه تو الان داري . . . آني تو بايد تكليف خودت رو با زندگي ات مشخص كني. يا برگرد پيش كورش و يا ازش به صورت رسمي و غيابي جدا شو و يك زندگي تازه شروع كن.
آني با بي حوصلگي گفت: قبلا هم به اين موضوع اشاره كردي و جوابت رو گرفتي.
سوفي با هيجان روي تخت نشست و گفت: اين كه فعلا هيچ تصميمي نداري، واقعا يك تصميم بزرگه! تو الآن شش ماهه بارداري. چه طور مي خواي تنهايي اين بچه رو به دنيا بياري و بزرگ كني؟
- به هر حال من ديگه نمي تونم برگردم. نمي تونم تو چشم هاي اون آدم ها نگاه كنم و نفرت رو توشون ببينم.
- باشه برنگرد. اما اين جا يك زندگي تازه شروع كن. . . ببين آني،به نظر من جيكوب خيلي از تو خوشش مي ياد. طوري كه حتي خالا كه مي دونه تو شوهر داري باز هم تنهات نمي ذاره. جيك از اون مردهاي خاصه. از اون مردهاي خانواده كه امروزه كمتر پيدا مي شوند. وقتي تو جلويش راه مي ري نمي دوني با چه حالت خاصي نگاهت مي كنه . وقتي سرما خورده بودي اون قدر نگرانت بود ، انگار تو واقعا همسرشي. حتي نگران بچه هم بود. مي ترسيد داروهايي كه مصرف مي كني براي بچه مضر باشه... آني اين يك فرصت خوبه كه هر كسي نمي تونه اون رو به دست بياره. فكرش رو بكن! هنگام زايمان ديگه تنها نيستي.مردي هست كه مي دوني دوستت داره و كنارت مي مونه. كه آروم و نجيبه و براي بچه ات پدر خوبي مي شه. شما رو حمايت مي كنه و نمي ذاره بچه ات احساس بي پدري بكنه. جيك واقعا مرد خوبيه. ظاهر خوبي هم داره. شايد فوق العاده به نظر نياد اما هيچ ايراد خاصي نداره. . . فقط يك كم سنش زياده كه اتفاقا بد نيست. چون ديگه تجربه اش بيشتره و با اين رفتار سرد تو هم بهتر كنار مي ياد.

سوفي به آني كه سكوت كرده و به شدت در فكر فرو رفته بود نگاه كرد و در حالي كه احساس مي كرد او را وسوسه كرده، لبخندي بر لب آورد و با صدايي ملايم تر ادامه داد: شايد الآن دوستش نداشته باشي اما وقتي به تو و بچه ات محبت كنه. . . وقتي بچه ات اون رو پدر صدا بزنه، تو هم بهش علاقه مند مي شي.
حالا آني بغض كرده و دستش را بي اختيار روي شكمش گذاشته بود. چهره ي كورش با وضوح تمام مقابل ديدگانش بود. چهره اي خشك و جدي كه با نگاهي سرزنش آميز ثابت مانده بود. با حس ضربه اي شديد كه به زير دستش وارد آمد، نا خودآگاه دستش را پس كشيد.
- چي شده؟ چي شد آني؟
آناهيتا انگار با خودش حرف مي زند با چشم هاي پر از اشك گفت: تا به حال اين طوري ضربه نزده بود. اون هم درست زير دستم! بجه ي من . . . بچه ي من خودش پدر داره.
- اما پدرش اين جا نيست و حتي از وجودش بي خبره.
آني كمي به خود آمد. بغضش را فرو داد و قبل از آن كه سوفي متوجه اشك هايش شود، پشتش را به او كرد و گفت بهتر است زوتر بخوابند. سوفي با اندوه به دوستش نگاه كرد و پس از كمي ترديد، بالاخره او هم به خواب رفت. به خاطر خستگي سفر سوفي خيلي زود خوابش برد، اما آني تا سپيده ي صبح چشم بر هم نگذاشت. گاهي با جنينش حرف مي زد، گاهي براي تنهائيش يا به ياد مادرش اشك مي ريخت و در آخر فهميد كه دلتنگي اش براي كورش از هر حسي در وجودش قوي تر است. او آرزو داشت حتي اگر شده فقط يك بار ديگر كورش را ببيند. چند روز بعد به خواست پزشك، آني براي سونوگرافي رفت تا از سلامت جنين مطمئن شوند. وقتي همراه سوفي به خانه باز مي گشتند ، يك كيك ساده خريدند تا به خاطر سلامتي جنين و تعيين جنسيت او جشن بگيرند. از پله ها بالا مي رفتند كه جِيك در آپارتمانش را گشود تا خارج شود. با ديدن آني لبخندي زد و گفت: خيلي خوشحال به نظر مي رسيد.
سوفي با شادماني گفت: معلومه كه خوشحاليم. همين الآن از سونوگرافي بر مي گرديم و فهميديم به زودي صاحب يك دختر ماماني و سالم مي شيم.
جيكوب لبخندش را پر رنگ تر كرد و به آني تبريك گفت. آني هم داشت تشكر مي كرد كه سوفي گفت: ما داريم به خاطر اين خبرهاي خوب جشن مي گيريم . تو هم اگر دوست داري به ما ملحق شو .
جِيكوب با ترديد به آني نگاه كرد و او كه در معذورات قرار گرفته بود با تاني سوفي را تاييد كرد . جيكوب كه از هر فرصتي براي بودن كنار آني استفاده مي كرد با گفتن اين كه تا يك ساعت ديگر خودش را مي رساند ، از پله ها پايين رفت. به محض دور شدن او، آني به سوفي اعتراض كرد.
- بس كن آني. با اين دعوت ساده تو چيزي رو از دست نمي دي. نديدي چقدر به خاطر اين خبر خوشحال شد. انگار خبرسلامتي بچه ي خودش رو بهش دادند. . . به نظر من اين يك مورد عاليه. چند وقت پيش كه با جيك صحبت مي كردم فهميدم كه چند ماهي مي شه كه حتي يك دوست دختر هم نداشته . بعد هم از تو تعريف كرد و آخر سر هم گفت خيال داره ازدواج كنه.
- چقدر عالي! ديگه از دستش راحت مي شم.
سوفي ناباورانه او را گريست .
- احمق نباش آني . منظور اون فقط تو هستي. خودت هم خوب مي دوني.
- من كه شوهر دارم. اون بايد خيلي بي تحمل باشه كه . . .
- اما واقعيت اينه كه تو شش ماهه شوهر نداري . فكر كردي يك اسم توي شناسنامه ات مي تونه جيك رو قانع كنه. آني با حرص وارد سوئيت كوچكش شد و فرياد زد: تو هيچ معلوم هست طرف من هستي يا اون؟!
- معلومه كه طرف تو هستم . من دلم نمي خواد بي خودي يك همچين مردي رو از دست بدي. راستش آرزو مي كردم اي كاش جيكوب به جاي تو عاشق من بود.
- اولا كه اون عاشق نيست. بعد هم . . . بعد هم . . .
- باشه ،باشه . ديگه راجع بهش حرف نمي زنيم. بهتره صبر كنيم تا زمان همه چيز رو حل كنه.
يك ساعت بعد وقتي جِيك آمد، دختر ها آرام گرفته بودند. قهوه آماده ي سرو بود و كيك ساده روي ميز قرار داشت.
آني فنجان هاي قهوه را روي ميز گذاشت و خودش هم پشت ميز قرار گرفت. داشتند در مورد اسم بچه حرف مي زندند و نظر مي دادند كه با سوفي تماس گرفته شد و او مجبور گشت با عجله برود. هنگام رفتن، نگاه معني داري به جيك انداخت و با لبخند خداحافظي كرد.
پس از رفتن او آني كمي معذب شده و در خود فرو رفت اما جيك نمي خواست فضا را سنگين كند.
- بالاخره نگفتي چه تصميمي در مورد اسمش گرفتي.
- حالا كه فكر مي كنم مي بينم دلم مي خواد اسم مادرم رو روي دخترم بذارم.
- خيلي عالي يه! اسم مادرت چيه؟
- صبا.
با بر لب آوردن نام مادر، چشمانش پر از اشك شد . سر به زير انداخت . جيكوب متاثر از حالت او پرسيد: دلت براي مادرت تنگ شده؟
- بله، خيلي زياد. . . من دختر خوبي براش نبودم. غير از رنج و ناراحتي براش چيزي نداشتم و آخرين هديه ام به اون، مرگ بود!
حالا جيك حيرت زده شده بود.
- منظورت چيه؟
- من . . . بي اون كه بخوام،باعث مرگ مادرم شدم.
- اوه، متاسفم . واقعا متاسفم . . .
آني سعي كرد خود را كنترل كند، اما قطرات اشك از چشمانش روان شده و دستش روي ميز مي لرزيد.جِيك نيز با افسوس او را نگاه مي كرد و با ديدن دست لرزانش ، به خود جرات داد و به آرامي دست گرم خود را روي دست يخ زده ي آني گذاشت و كمي فشرد. آني كه در حال خود نبود چندان توجهي به آن حركت نكرد. جيك با جرات بيشتر دست او را ميان دو دست خود گرفت و كمي خود را جلو كشيد.
- آروم باش آني. خودت الآن گفتي ناخواسته، پس تو باعث مرگ مادرت نيستي. تو مستحق اين همه رنج و تنهايي هم نيستي. به دخترت فكر كن. به صباي كوچولو. به اين كه اون به يك مادر قوي با روحيه ي بالا نياز داره.
آناهيتا با تمام قوا سعي كرد خوددار باشد. اشك هايش را پاك كرد و با عذرخواهي كوتاهي به دستشويي رفت. دقايقي بعد وقتي بيرون آمد، بر خود مسلط بود، اما سرگيجه اي عجيب عازضش شده بود كه چهره اش را رنگ پريده و چشمانش را خمار كرده بود. جيكوب با مشاهده ي حالت او با نگراني جلو دويد و پرسيد: حالت خوبه؟
آني او را پس زد و به سمت كاناپه رفت.
- خوبم. يك كم استراحت كنم بهتر مي شم.
جيكوب هم چنان نگران، كنار او حركت كرد و خواست كمك كند كه او روي كاناپه دراز بكشد كه باز هم آني دستش را پس زد.
- بهتر نيست روز تختت دراز بكشي؟
- نه،اين جا بهتره.
- اين حالتت بايد به خاطر فشار عصبي باشه. بهتره آروم بگيري و به چيزي فكر نكني . ..
قطره اشكي كه از كنار چشم آني بيرون چكيد، جيكوب را که ميان ماندن و رفتن مردد بود، وادار به ماندن كرد. به آشپزخانه رفت و كمي آب براي او آورد. آب را به خورد او داد و روي مبلي ديگر نزديك او نشست. چشمان آني هنوز بسته بود كه پرسيد: بهتر شدي؟ مي خواي با دكترت تماس بگيرم؟
- نه . . . ممنون. بهترم. تو اگر بخواي مي توني بري.
- نه . پيشت مي مونم. تو بگير بخواب و نگران چيزي نباش.
چند ساعت بعد وقتي از خواب بيدار شد، جيكوب هنوز آن جا بود، اما روي مبل به خواب رفته بود. آني به ساعت نگاه كرد. شب از نيمه گذشته بود. با كرخي از جا بلند شد و آشپزخانه رفت و كمي آب نوشيد.
- به نظر بهتر ميايي.
با وحشت به جيكوب كه پشت سرش ايستاده بود نگاه كرد.
- ترسوندمت!؟ معذرت مي خوام.
آني نفس عميقي كشيد و گفت : ممنونم كه مراقبم بودي.
- خواهش مي كنم . . . مي دوني راستش . . . ترسيدم اتفاقي براي تو يا بچه بيفته.
آني يا كلافگي از كنار جيكوب گذشت و از آشپزخانه خارج شد.
جيكوب هم به دنبال او رفت و او را كه با حالتي عصبي فنجان هاي روي ميز را جمع مي كرد، خيره شد.
- تا كِي خيال داري به اين رفتارت ادامه بدي؟
آناهيتا متحير به او كه بر خلاف هميشه جدي و كمي عصبي بود نگاه كرد.
- منظورت چيه؟
- به اين كناركشيدن هات، به اين تنها بودنت. به اين غرور احمقانه ات!
آني پوزخندي زد و گفت: بگو ببينم تو كي هستي كه اين حرف ها رو به من مي زني؟
- دوستت، همسابه ات و كسي كه دوستت داره.
- ممنون كه نگرانم هستي، اما مشكلات من به خودم مربوطه.
- تنهايي برات خيلي سخت خواهد بود.
- لطفا برو جيك. بروو فقط يك همسايه ي عادي باش.
بعد پشتش را به او كرد و با صداي لرزان ادامه داد: از وقتي به خاطر دارم همين طوري بودم. به خاطر همين برام سخت نيست و يك خوشبختي زودگذز چيزي نبود كه من رو بد عادت كنه . . .
هنوز حرفش تمام نشده بود كه داغي نفس هاي جيك را پشت گردن خود حس كرد.
- بذار حداقل به عنوان يك دوست كنارت بمونم. به من و خودت فرصت بده . . . به صبا كوچولو هم فكر كن، اون به پدر . . .
براي لحظه اي نفس در سينه ي آني حبس شد. با سرعت قدمي به جلو گذاشت و به جانب جيكوب كه با التماس نگاهش مي كرد برگشت.

فقط يك هفته طول كشيد تا آني فكر كند، تصميم بگيرد، چمدانش را ببندد، خانه را تحويل دهد و راهي تهران شود. در فرودگاه به چهره ي نگران و مغموم سوفي و چشمان افسرده ي جيكوب نگاه كرد و گفت فكر مي كند در تمام عمرش بهترين تصميم را گرفته. سوفي با اندوه دست او را گرفته و گفت: شايد اگر مي گفتي خيال داري به زندگيت با كورش بين خانواده ات ادامه بدي خيلي خوشحال مي شدم. اما . . . حالا . . . اين طوري . . .
جيكوب گفت: با ما در تماس باش و يادت باشه هر وقت كه برگردي تنها نمي موني.
آني در حالي كه لبخندي تلخ بر لب داشت از هر دو تشكر و خداحافظي كرد و از آن ها دور شد. راه طولاني بود و فشار عصبي و اضطراب آني زياد. از كاري كه مي خواست انجام دهد، مطمئن بود، اما ترس از عكس العمل كورش و آينده ي مبهمي كه در پيش داشت آرامش را از او مي گرفت. در فرودگاه لندن، وقتي به انتظار پرواز نهايي به ايران بود، ناگهان فكري تازه و آزار دهنده به ذهنش رسيد. اگر كورش ازدواج كرده باشد! احتمال زيادي مي داد كه كورش ديگر او را نخواهد، اما تصور ازدواج او واقعا برايش سخت بود. دستي روي شكم برجسته اش كشيد و با اين فكر كه تمام آن كارها را به خاطر صبايش انجام مي دهد، كمي آرام گرفت. ساعات آخر پرواز از اضطرابش كاسته شده بود، اما هنگام فرود هواپيما در باند فرودگاه مهرآباد، باز هم دلش به شور افتاد و هيجان طوري به او غالب گشت كه دست و پاهايش سرد شده و حس مي كرد توان حركت ندارد.
يكي از مهمان داران كه متوجه دگرگوني حال او شده بود، به او كمك كرد تا از هواپيما خارج شود و او را تا اتوبوس همراهي كرد. در سالن فرودگاه بغض كرده و به ياد گذشته ها افتاده بود. بار قبل وقتي براي اولين بار پا به خاك ايران گذاشت، تنها و سرگشته بود. اما آن روز قلبش خالي از عشق ديگران بود و حالا آن قدر عاشق بود كه به خاطر ديگران تمام وجودش را مي خواست قرباني كند.
از فرودگاه يك راست به هتلي رفت تا خستگي آن مسافرت طولاني را از تن به در نمايد. بدنش به شدت كوفته بود و احساس ضعف داشت. پس از دوازده ساعت خواب و يك حمام آب گرم كمي حالش جا آمد. ساعت از چهار بعد از ظهر مي گذشت كه با يكي از همكاران سابق موسسه ي زبان تماس گرفت. با او راحت تر از بقيه بود و او را دختر مستقل تري نسبت به ديگران يافته بود . گر چه هميشه ياد گرفته بود كه به تنهايي از پس كارهايش بر آيد، ديگر طاقت آن همه تنهايي را نداشت و از طرفي هم بابت وضعيت خاصش مي دانست كه بدون كمك نمي تواند در تهران جاي مناسب براي زندگي و كارش در موسسه را به دست آورد.
مهشيد با تعجب و خوشحالي او را به ياد آورد و بلافاصله قرار ملاقات گذاشت. ساعتي بعد هر دو در لابي هتل بودند.
آني مجبور بود كم و بيش از زندگي اش براي او بگويد و مهشيد هم با درك حال او، دستش را به گرمي فشرد و با تاثر زياد، قول داد كمكش كند. روز بعد با اصرار او را به خانه ي خودشان برد و چند روز بعد هم با كمك پدرش سوئيت كوچك و مناسبي را در محله ي خودشان براي او پيدا كرد. سوئيت گر چه در زير زمين بود، اما نوساز و تميز بود و نورگير خوبي داشت. مبلغ رهن يك ساله اش هم به اندازه ي نيم بيشتر پولي بود كه آني همراه خود آورده بود و او مي توانست با باقي پول لوازم ضروري زندگي را براي خود تهيه كند. با كمك شوهر مهشيد يك گاز سه شعله ي روميزي، يك يخچال فريزر دست دوم و يك فرش ماشيني كوچك خريد.مهشید با اصرار تخت خواب دوران تجردش را به همراه رخت خواب نو و تميز و پرده براي پنجره هاي كوتاه سوئيت به او هديه داد و بعد ديگر به نظر مي رسيد همه چيز تكميل شده.
مقداري از پول نيز باقي ماند كه آني آن را براي زايمان و تهيه ي لوازم مورد نياز بچه كنار گذاشت. گر چه به نظر مهشید تمام آن كارها بي فايده بود و كورش به محض اطلاع از حضور او نه اجازه مي داد آني آن جا زندگي كند و نه مي گذاشت فرزندش از خودش دور باشد. آني هم مي دانست حداقل بابت دنيا آمدن بچه و هزينه هاي آن نبايد نگران باشد،اما احتمال هر رفتاري را مي داد. حتي طرد شدن كاملش توسط كورش. با تحقيقات شوهر مهشيد فهميد كه كورش هنوز در شركت سابق مشغول به كار است. وقتي از كورش حرف مي زد آني بغض كرده و جنينش انگار بي قراري مي كرد. او گفت كورش هر روز با زانتياي سياهش به محل كار خود مي رود. گفت كه هنوز همراه پدرش و ثمره در آن خانه زندگي مي كند و ازدواج هم نكرده. حالا آني جرات بيشتري براي رويارويي با او يافته بود. يك روز ، لباس مناسب پوشيد و شالي خاكستري هم روي سر انداخت. دلش براي ديدار كورش پر مي زد و تا آن روز خود را چنان درگير كارهايش كرده بود تا فرصتي براي ديدار او نداشته باشد. شكم برجسته اش كاملا از زير پالتوي سياه و كوتاهش نمايان بود و بدنش هم كمي ورم آورده بود. با آژانس خود را به شركت رساند و همان جا درون ماشين منتظر شد. دقايقي نگذشت كه زانتيايي سياه از مقابلش گذشت و درست جلوي آن ها پارك كرد. آني هيجان زده شده و ضربان قلبش بالا رفته بود. كورش از ماشين پياده شد و چشمان آني با دقت بيشتري او را زير نظر گرفت. كت پشمي سرمه اي رنگي به تن داشت. موهايش از هميشه كوتاه تر بود و به نظر مي رسيد لاغر تر از قبل شده. دل آني در سينه لرزيد و قطرات اشك در چشمانش به هم پيوست. مي خواست پياده شود و دنبال او بدود. مي خواست در آغوش گرم و پر از آرامشش فرو برود. مي خواست برايش بگويد كه بي او چقدر زندگي اش سخت گذشته. اما همان جا نشست و حتي ياراي حركت نداشت.
كورش بي توجه به اطرافش، وارد ساختمان شد و آني به راننده دستور حركت داد.
به خانه اش كه رسيد يك راست پاي تلفن رفت و شماره ي موبايل كورش را گرفت. از شدت اضطراب، دستانش مي لرزيد و بدنش يخ زده بود با شنيدن صداي رسمي كورش، بغض كرد.
- بله؟ بفرماييد؟
زبانش انگار از كار افتاده و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. صداي كورش كمي بالا رفت.
- بله؟
آني به زحمت لب گشود.
- سلام . . .
صدايش آن قدر آهسته بود كه خودش هم به زحمت آن را شنيد.
- صداتون خيلي ضعيفه . . . لطفا بلندتر صحبت كنيد.
آني براي لحظه اي گوشي را روي سينه گذاشت، نفس عميقي كشيد و بعد با صدايي كه فقط كمي بلندتر از قبل بود تكرار كرد: سلام!
ناگهان آن سوي خط سكوتي سنگين برقرار شد. نفس آني در سينه حبس شد. باورش نمي شد كورش به آن سرعت او را بشناسد. خواست لب باز كند و حرفي بزند كه صداي سرد و آرام كورش كلمات را در دهانش باقي گذاشت.
- با چه رويي با من تماس گرفتي؟!
مي دانست برخورد خوبي نخواهد ديد، اما باز هم تحمل آن همه سردي را نداشت.
- من . . . من بايد . . .
- چي مي خواي؟!
بغض دختر شديد تر شد و صدايش به وضوح مي لرزيد.
- بايد با تو . . . حرف بزنم.
- فعلا كار دارم . . . بعدا تماس بگير.
بوق آزادي كه مي شنيد مانند ناخني بود كه بر روي اعصابش كشيده مي شد. گوشي را روي دستگاه گذاشت و بغضش را رها كرد. باورش نمي شد كورش آن رفتار را با او كرده باشد.

گوشي را روي دستگاه گذاشت و بغضش را رها كرد. باورش نمي شد كورش آن رفتار را با او كرده باشد.
نفهميد چقدر به آن حال بود اما وقتي به خود آمد سردرد شديدي عارضش شده و بي حال و بي رمق بود. دوش آب گرمي گرفت و قرص مسكني كه پزشكش براي مواقع ضروري برايش تجويز كرده بود، خورد و سعي كرد كمي بخوابد. غرق خواب بود كه با صداي زنگ ممتد تلفن، به سختي چشم گشود . اول بي تفاوت بود اما صداي زنگ قطع نمي شد. با بي حالي گوشي را برداشت و با صدايي خش دار و خواب آلود پاسخ داد.
- بله؟
- من . . . من كورش هستم . . . مي خواستم . . .
آني با سرعت سر جايش نشست. آن قدر صدايش خواب آلود و خسته بود كه كورش شناخته بودش. به زحمت گفت : كورش! تويي؟
صداي مودبانه ي كورش ، تند و بي احساس شد.
- كجايي؟
- خونه ي خودم.
حالا او را به شدت متعجب كرده بود.
- يعني تو تمام اين مدت تهران بودي؟
- نه. دو هفته اي مي شه كه برگشتم.
- مستقل شدي!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تبلیغات